پر بازدیدترین
خبر های ورزشی
آمار سایت
امروز
-1
دیروز
-1
هفته
-1
ماه
-1
کل
-1
 
کد مطلب: 113671
«حبيب» من هميشه زنده است
تاریخ انتشار : 1393/01/01
نمایش : 791

 

به گزارش خبرنگار دانا، جانباز سرافراز و سردار شهيد اسلام، ابوالشهيد «حاج حبيب لک‌زايي»، جانشين فرمانده سپاه سلمان، 25 مهر سال جاري، در سال‌روز شهادت امام جواد (ع) و همزمان با سومين سالگرد شهداي وحدت پس از تحمل 24 سال رنج ناشي از جراحات و مصدوميت‌هاي دوران جنگ و دوري از ياران شهيدش، در حالي که بيش از 60 ترکش در بدن داشت،‌ به سوي همرزمان عرش‌نشينش پر پرواز گشود.

شهيد لک‌زايي در 18 شهريور 1342 پا به عرصه وجود گذاشت، پدرش روحاني و از مبارزان دوران ستم‌شاهي بود و اين روح مبارزاتي از کودکي در وجود حبيب ريشه دواند و از او فرد شجاعي ساخت که در دوران کودکي و نوجواني، خواب آرام را از چشمان ضدانقلاب به کابوس بدل کرد و پاسداري شد که اهالي سيستان و بلوچستان زير سايه صلابت او آرامش مي‌يافتند.

شهيد حاج حبيب لک‌زايي، در دوران انقلاب، علي‌رغم اينکه دانش‌آموز بود، اما با اقداماتي همچون پاره کردن عکس خاندان منحوس پهلوي از کتاب‌هاي درسي و تدريس قرآن و توزيع عکس و رساله امام خميني در بين انقلابيون و نوشتن شعار بر ديوارهاي روستا و مدرسه، در صف نخست مبارزان انقلابي زابل جاي گرفت.

او بعد از پيروزي انقلاب، علاوه بر ايفاي نقش فعال و تأثيرگذار در محروميت زدايي از منطقه زابل و شرکت در برنامه‌هاي فرهنگي، به جهادسازندگي پيوست؛ وي در 8 تيرماه 60 به عضويت سپاه پاسداران درآمد و در دوران جنگ نيز در قالب لشکر 41 ثارالله چندين بار در جنگ حضور پيدا کرد.

‌او در شرايطي به جنگ مي‌رفت که فرماندهان تمايل بيشتري به حضور او در پشت جبهه و تلاش براي تقويت نيروهاي اعزامي داشتند و بارها پس از ورودش به جبهه به دستور فرماندهان به عقب باز مي‌گشت.

شهيد لک‌زايي در سال 67 در منطقه شلمچه به شدت مجروح مي‌شود به طوري که 4 روز در بي هوشي به سر مي‌برد. او در اثر اين مجروحيت‌ها جانباز 5/72 درصد مي‌شود و ترکش‌هايي در ناحيه سر و گردن و چشم و قفسه سينه و ديگر جاهاي بدنش، سال‌ها همنشين اين سردار پرتلاش بوده‌اند.

سردار لک‌زايي از ابتداي جنگ تا لحظه شهادت، مسئوليت‌‌هاي زيادي را برعهده داشت که بخشي از آن به قرار زير است: تک تيرانداز گردان کميل لشکر 41 ثارالله در دشت عباس، حضور در جبهه با سپاه حضرت رسول (ص)، تلاش فراوان براي جذب و اعزام نيرو به جبهه، تک تيرانداز گردان 409 لشکر 41 ثارالله در جنوب اهواز،‌ مسئول اکيپ گشت پايگاه زابل،‌ مسئول بسيج پايگاه زابل در سال 61، فرمانده حوزه مقاومت نجف اشرف بخش مرکزي زابل در سال 63، مسئول ستاد گردان لشکر 41 ثارالله در جنوب شلمچه در سال 66، کمک فراوان به سيل‌زدگان زابل در سال‌هاي 69 و 70، نقش تعيين‌کننده در عمليات نصر 3 در مقابله با اشراري که اموال عمومي سنگين را در سال 70 از منطقه دزديده بودند، فرمانده سپاه زابل از سال 69 تا 79، معاون هماهنگ کننده منطقه مقاومت سيستان و بلوچستان از سال 79 تا 86، جانشين فرمانده منطقه مقاومت و جانشين فرمانده سپاه سلمان از سال 87 تا هنگام شهادت.

سردار شهيد حبيب لک‌زايي، بعد از شهادت شهيد محمدزاده مدتي سرپرست سپاه سلمان بوده است؛ وي مدير عامل بنياد فرهنگي مهدي موعود استان سيستان و بلوچستان، دبير ستاد امر به معروف و نهي از منکر استان،‌ رياست هيئت مديره مؤسسه خيريه امدادگران عاشوراي استان، رييس هيئت مديره گلزار شهداي حضرت رسول (ص)، عضو هيئت امناي هيئت رزمندگان کشور و نماينده ايثارگران استان در مجلس ايثارگران کشور را نيز در کارنامه خود داشت.

‌اين سردار سربلند سپاه اسلام که مدال جانباز نمونه کشور در زمينه مبارزه با تهاجم فرهنگي را نيز بر سينه داشت، در سال 1370 به پاس تلاش در حراست از مرزهاي کشور از سوي مقام معظم رهبري تقدير ‌شد.

علاوه بر اين، در طول حياتش بارها توسط فرماندهان عالي رتبه نيروهاي مسلح تشويق و تقدير ‌شد که از آن جمله مي‌توان به تقدير از سوي ستاد فرماندهي کل قوا و فرماندهي کل سپاه، فرمانده نيروي زميني و معاونت‌هاي مختلف سپاه و نيرو انتظامي اشاره کرد.

سردار شهيد حاج حبيب لک‌زايي که خطيبي توانا و زبر دست بود، قلمي روان هم داشت و مقالات فراواني از وي به يادگار مانده است، در ششمين اجلاس سراسري نماز به عنوان نگارنده مقاله برتر و در تابستان سال جاري(1391)نيز به عنوان «فعال نمونه مهدوي در هشتمين همايش بين‌المللي دکترين مهدويت» مورد تجليل قرار گرفت.

سردار بي ادعا و گمنام زمين و نام آَشناي آسماني‌ها، در 25 مهر ماه 1391 در مأموريت کاري و در لباس سبز سپاه پاسداران انقلاب اسلامي، در بيمارستان بعثت نيروي هوايي ارتش مصادف با سالروز شهادت حضرت امام جواد عليه‏السلام و در سومين سالگرد شهادت سرداران شهيد نورعلي شوشتري و شهيد رجب‏علي محمدزاده که به تعبير سردار شهيد لک‏زايي شهداي وحدت، امنيت و خدمت بودند، به فيض شهادت نائل شد و در سايه سپيدارهاي ملکوت آرميد.

جالب آنکه روز شهادت اين سرباز نامدار انقلاب، سالروز شهادت امام جواد (ع) و سومين سالگرد شهداي وحدت بود؛ هفتمين روز مراسم شهادتش همزمان با روز عرفه و چهلمين روز شهادت او نيز مصادف با روز عاشورا و 5 آذر سالروز تشکيل بسيج مستضعفين بود.

مطلبي که در ادامه خواهيد خواند، گفت‌وگوي دانا با خانم «پيغان»‌ همسر سردار شهيد لک‌زايي از زندگي در کنار مردي است که معتقد است «هميشه زنده مي‌ماند»...

******

*اشتياقش به جبهه مرا از گلايه منصرف کرد

جنگ شروع شده بود و از همه گروه‌هاي سني به جبهه مي‌رفتند. همه‌ رفتن به جبهه را براي خودشان تكليف مي‌دانستند. شش روز از ازدواجمان گذشته بود كه همسرم حاج حبيب، عزم رفتن به جبهه را كرد. باور رفتنش برايم سخت بود؛ چند دفعه خواستم منصرفش كنم اما وقتي ديدم با چه اشتياقي كوله پشتي‌اش را مي‌بندد به خودم اجازه حرف‌زدن در اين باره را نمي‌دادم. يادم هست بعد از اعزامش هميشه رو به روي تلويزيون مي‌نشستم و اخبار جبهه و جنگ را دنبال مي‌كردم. شب و روزم دعا كردن براي رزمنده‌ها شده بود. مونس شب‌هاي تنهاييم سجاده‌اي بود كه هميشه به رويش نماز مي‌خواندم.

چهل و پنج روز با چه سختي گذشت. يك روز در حياط در حال آب دادن به گل‌هاي باغچه بودم كه در باز شد؛ صورتم را برگرداندم، باورم نمي‌شد حاج حبيب جلوي چشمانم باشد. از ديدنش بسيار خوشحال شدم؛ او به خانه آمد اما انگار كه روحش ميان دوستانش در جبهه بود. صحنه‌هاي جبهه و جنگ كه از تلويزيون پخش مي‌شد نگاه مي‌كرد و اشك در چشمانش جمع مي‌شد؛ دلم گواهي مي‌داد كه حاجي دوباره عزم سفر كرده بود؛ مي‌دانستم كه اگر بخواهد كسي جلودارش نيست. اين بار هم رفت و بعد از چند ماه برگشت.

در آن سال‌ها خداوند دو فرزند به نام‌هاي سلمان و ميثم به ما داده بود. بعد از مدتي براي چندمين بار حاج حبيب آماده رفتن به جبهه بود. من و دو فرزندم او را بدرقه مي‌كرديم. رفتن حاجي برايمان عادت شده بود. چند وقتي گذشت؛ يك شب در خواب حاج حبيب را ديدم كه زير باران ايستاده و تمام بدنش خيس شده است؛ به او گفتم: «حاج حبيب، خيس مي‌شوي؛ برو داخل خانه.» خنديد و گفت: «باران رحمت خداست.»

از خواب پريدم خيلي نگران شدم روز بعد كه براي تشييع پيكر شهدا رفته بودم يكي از خواهران بسيجي به نام خانم پودينه كنارم آمد و گفت: خانم لك‌زايي! خبر داريد كه شوهرتان مجروح شده است؟ خشكم زد؛ انگار تمام دنيا روي سرم خراب شده باشد؛ پاهايم سست شد؛ انگار ناي ايستادن نداشتم؛ آن‌قدر گريه كردم كه از هوش رفتم.

*ماجراي مجروحيت شديد شهيد لک‌زايي

پيگيري كردم و فهميدم يكي از دوستان صميمي‌اش به نام حاج يوسف او را به خانه خودش در زاهدان برده است. از زابل به زاهدان رفتيم؛ فرزندانم وقتي پدرشان را ديدند نشناختند. حاجي يك چشمش را از دست داده بود و تمام بدنش سوخته بود و آبله زده بود. بهتر كه شد ماجراي مجروح شدنش را براي ما تعريف كرد و گفت «اول چشمم مجروح شد. يادم مي‌آيد وقتي زخمي شده بودم، اسلح? بدون فشنگم را محكم گرفته بودم، تا اينكه يكي از رزمنده‌ها اسلحه‌ام را از دستم گرفت و من به او تحويل دادم. بعد از مجروحيت يکي از رزمندگان به من کمک کرد تا کمي به عقب بيايم. البته او بعداً اسير مي‌شود و من هم با توجه به خمپاره‌اي که کنارمان اصابت کرد بيهوش شدم. وقتي به هوش آمدم متوجه شدم گوشه‌اي افتاده‌ام، اما نمي‌دانستم شب است يا روز، نمي‌دانستم كجا هستم، اسير شده‌ام، هيچي نمي‌فهميدم. احساس كردم پهلويم خيلي درد مي‌كند و متوجه شدم تركش‌هاي خمپاره پهلويم را پاره كرده‌اند و يك شكاف به انداز? يك كف دست در پهلويم ايجاد شده است.

*خودش خبر شهادتش را شنيده بود

به زحمت نشستم. چند باري تلاش كردم بلند بشوم، تا اين که توانستم سرپا بايستم. نمي‌دانستم به كدام سمت بايد بروم. يكي از چشم‌هايم به شدت مجروح شده بود، چشم ديگر من هم از خون پر شده بود و هيچ جا را نمي‌ديدم. تلو تلو مي‌خوردم و پاهايم را با زحمت به زمين مي‌كشيدم. پاهايم قبل از عمليات زخمي شده بود، به همين دليل به جاي پوتين، دم‌پايي مي‌پوشيدم، دمپايي‌ها هم از پايم درآمده بود و پاهايم به شدت مي‌سوخت، اما نفهميدم از آسفالت داغ است يا از قير و باروت. تا اين که بعد از مدتي توسط رزمندگان به عقب منتقل شدم و بعد هم براي مداواي بيشتر به بيمارستان مرحوم آيت الله كاشاني در اصفهان منتقل شدم».

ايشان مي‌گفت «من بعد از چهار روز به هوش آمده‌ام. و بعداً متوجه شدم كه از طرف لشكر 41 ثارالله به سپاه شهرستان زابل فكس فرستاده‌اند كه فلاني شهيد شده است».

*دردهايش را از من پنهان مي‌کرد

اگرچه حاجي انساني صبور بود اما شب تا صبح ناله مي­كرد. وقتي به كنارش مي‌رفتم لبخندي مي‌زد و مي‌گفت خانم شما نگران نباشيد من خوبم و دردش را از من پنهان مي‌كرد.

خداوند به ما 5 فرزند عنايت كرد؛ يك دختر و چهار پسر. يكي از پسرانم كه «مسلم» نام داشت جوان متعهد و با اخلاقي بود که طلبه بود و در حوزه علميه قم درس مي‌خواند. شش ماهي مي­شد که به ديدن ما نيامده بود. زنگ زد و گفت: مادر! من براي عيد به ديدنتان مي‌آيم. خوشحال شدم و چشم به‌ راه بودم. پسرم از قم به زاهدان آمده بود و از آنجا به همراه عمو و دايي و عمه‌اش به طرف زابل حركت كرد که 25 اسفند 1384 در بين راه توسط اشرار(عبدالمالك و گروهكش) مورد آزار و اذيت قرار مي‌گيرند و به همراه دايي‌اش حجت‌الاسلام والمسلمين نعمت الله پيغان و عده‌اي ديگر به شهادت مي‌رسد.

*او تنها کسي بود که در شهادت فرزند و برادرم به من آرامش مي‌داد

اگر چه يكي از برادرانم به نام حسينعلي سال‌ها قبل توسط اشرار در منطقه بلوچستان در حين ماموريت به شهادت رسيده بود اما داغ از دست دادن فرزند و اين برادر نيز برايم بسيار سخت‌تر بود و تنها كسي كه مرا آرام مي‌كرد سردار شهيد لك‌زايي بود.

شهيد لک‌زايي، بسيار صبور بود و تمام زندگي‌اش در خدمت مردم و سپاه بود. با آن همه مجروحيت ولي باز هم هيچ وقت نمي‌گفت خسته‌ام. ايشان سخت كار مي‌كرد و سرلوحه و الگوي خيلي از جوانان و مردم استان بود.

در همه مراسم‌ها حضور داشت. مي‌دانستم مردم قدر زحماتش را مي‌دانند. او پدر همه يتيمان استان سيستان و بلوچستان بود. سردار اميد همه دل‌هاي بيچاره‌گان و بي‌كسان بود و شايد به همين خاطر بود كه خداوند در حالي كه قرار بود بيست و پنج سال پيش به شهادت برسد به او نفس دوباره‌اي داده بود تا براي مردم خدمت گذاري كند و ايشان هم هميشه در صحبت‌هايشان به همين امر اشاره مي‌كرد و مي‌گفت «خدا مرا زنده نگه داشته است تا خودم را وقف خدمت به مردم كنم.» در يك كلام او مردي است كه هميشه زنده مي‌ماند.

انتهاي پيام/

 

 

 

 

 

 
 
 
ارسال کننده
ایمیل
متن
 
شهرستان فارسان در یک نگاه
شهرستان فارسان در يک نگاه

خبرنگار افتخاري
خبرنگار افتخاري

آخرین اخبار
اوقات شرعی
google-site-verification: google054e38c35cf8130e.html google-site-verification=sPj_hjYMRDoKJmOQLGUNeid6DIg-zSG0-75uW2xncr8 google-site-verification: google054e38c35cf8130e.html